۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

هر ایرانی، یک دیکتاتور


بر بالین جسد بی جان خاطراتم نشسته ام و برایش مرثیه می خوانم... سر و کله مشتی پیدا می شود. «این چیست که نوشته ای؟ هرزه نگاری می کنی؟ دانشگاه های اسلامی ما را زیر سوال می بری؟ با این چرندیات می خواهی آمار بازدید کننده ات را بالا ببری؟ نکند می خواهی حاکمیت خوبان را زیر سوال ببری پدر سوخته. بدهیم پدر پدر سوخته ات را در بیاوریم پدر سوخته؟...»
کدام هرزه نگاری؟ کدام داستان "س ک س ی"؟ چرا از واقعیت فرار می کنید؟ چرا فکر می کنید باید دروغ بگویم؟ با کدام انگیزه باید دروغ بگویم؟؟؟

نه... حق با شماست. دروغ بود هر چه نوشتم. اصلا کلاس شماره ششی در کار نبود که دو پسر و یک دختر در آن مشغول باشند. می دانید چرا این داستان را ساختم؟ چون خجالت کشیدم بگویم این صحنه را وسط دانشگاه، در تنها جایی که از چشم دوربین های مدار بسته پنهان است دیدم و نه در یک کلاس در طبقه ان ام دانشکده... رویم نشد بنویسم در دانشگاهی این صحنه را دیدم که سالانه بیش از 500 نفر از فارغ التحصیلانش از بهترین دانشگاه های اروپا و آمریکا پذیرش می گیرند... بله، دروغ گفتم چون واقعیت بسیار تلخ تر و خجالت آورتر از این حرف ها است...

از صبح تا شب خبرهای دستگیری فعالین سیاسی، کارگری، زنان و حتی کودکان را می خوانیم و منتشر می کنیم و هزار باره تکرار می کنیم که مگر آن ها چه می گفتند و چه می خواستند که دیکتاتور آن ها را به بند کشیده است؟
همه ما دیکتاتوریم فقط آب نمی بینیم وگرنه شناگران بسیار ماهری هستیم. همه این فعالین به جرم نشر واقعیت و افشای حقایقی که زیر پوست شهر در جریان است بازداشت شده اند و به تشویش اذهان عمومی و خراب کردن چهره خوب و مطلوب جامعه اسلامی متهم شده اند...
گویی در وجود هر یک از ما یک دیکتاتور به بلوغ رسیده است اما باید بدانیم که با انکار من و شما واقعیت ها از بین نمی روند...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر