دوست دارم الان شال و کلاه کنم، بروم سوار آن مینی بوسهای درب و داغون گوشه میدان آزادی که در آن یک نفر با صدای نکرهاش عربده میکشد «استادیووووووم» شوم... دو ساعت در ورزشگاه از دست ژانگولرهای آن رفیق استادیومیام قهقه بزنم و یک دقیقه از بازی را هم نبینم... افسوس که این زندگی لعنتی دست و پای ما را بسته است...
8-9 سالم که بود با خودم فکر میکردم که آدمیزاد هیچ وقت رنگ آزاد زندگی کردن و عشق و حال کردن را نمیبیند. الان که نگاه میکنم میبینم در عوالم بچگی خیلی هم بی راه نمیگفتم. تا 6 سالگی که تنها لذت قابل درک همان لذت مقعدیست. آن لذت مقعدی را نمیگویم. منظورم خوردن و گند زدن به گور پدر زندگیست. بعدش نوبت مدرسه رفتن میشود. 12 سال هر روز صبح باید از خواب بیدار شوی و بروی در یک خراب شده به نام مدرسه و قیافه چهار تا معلم کور و کچل و بیسواد که تجسم عقدههای زندگیاند را تحمل کنی و آرزویت میشود یک مسافرت دل چسب در پاییز و زمستان... نوبت به دانشگاه میرسد که با هزار بدبختی باید واردش شوی آخرش هم پیام قور ناکجا آباد... نمیخواهی درس بخوانی. اصلا از این رشته مزخرف حالت بهم می خورد. اصلا به تو چه که آب در آن لوله لعنتی به چه شکلی حرکت میکند و چه بلایی سر دمایش میآید... ولی خوب مجبوری دیگر، میفهمی؟؟؟ میخواهی لااقل یک ترم عشق و حال کنی اما نمیشود. فقط 6 سال وقت داری این درس لعنتی را تمام کنی و تازه باز هم 6 ساله یعنی احمق... بقیه اش را حال ندارم تعریف کنم... میدانیم چه زندگی گه و نکبتی در انتظارمان است آن هم در این خراب شده که آدم خوب، آدم مرده است... وقتی فارغ از دنیا میشوی که حداقل 60-70 سال از عمرت بر باد رفته. بهترین حالت هم این است که غم بچههای ناخلف و پول و پله نداشته باشی و این میشود بهترین حالت... و باز هم از آزاد زندگی کردن و عشق و حال خبری نیست. تنها احوال پرسان آخرین روزهای عمرت، 40 رقم درد و مرض اند تا یادت نرود که پیر شدهای...
بس است... امروز اصلا درس نخواندهام... لذت نوشتن هم حرام است در این روزها...
اقا تو که دانشگات خوب بود!
پاسخحذفبودو میگم چون کم کمک باید بری............
اونایی که میخواستن ولی نتونستنو بگو