۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

بمیرید تا رستگار شوید

دیشب صدای ذجه و زاری محله را برداشته بود. آقای«همسایه» مُرد... بچه هایش یکی یکی آمدند و کمی بعد تنها خواهرش. هیچ کدام را تا به حال ندیده بودم... یقه پرستار بیچاره را گرفته بودند که تو پدرمان را کشتی و تو مرا بی برادر کردی...
آقای همسایه پدری مهربان شد، همسری دوست داشتنی و وفادار، برادری فداکار، همسایه ای گرامی، کاسبی منصف، مردی خوش رفتار و ...
آقای همسایه را می شناختم. هیچ کدام از این ها که می گفتند نبود... شاید اگر می دانست زودتر می مُرد...

پ.ن1) «کورش» هم در قبر رستگار شد!!!
پ.ن2)از تمام کسانی که پست قبل را بدون هیچ چشم داشتی لایک کردند تشکر می کنم.

۲ نظر: