۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

خاطرات شیراز

راننده تاکسی (دستش روی بوق خوابش برده...): برو دیگه بابا...
مسافر(کلافه، خسته، عصبی، پایش مدام می‌جنبد...): چرا اینقد شلوغ این شهرتون؟ همیشه این جوریه؟
راننده تاکسی(نگاهی به مسافر می‌اندازد): آره بابا. این موقع های روز شهر حسابی خر تو خر میشه. غریبی؟
مسافر(بی تفاوت به سوال راننده): چرا آخه؟ الان که تازه 12 ظهره
راننده تاکسی(نگاه عاقل اندر سفیهی به مسافر می‌کند، لبخند می‌زند): همه دارن میرن خونشون دیگه بابا. معلوم غریبی...
مسافر(چشم هایش از تعجب گرد شده): الان میرن خونه؟ هنوز که ساعت اداری تموم نشده!
راننده تاکسی(سرش را به نشانه افتخار بالا می‌گیرد، نیشش تا بناگوش باز شده): آره بابا، اینجا ساعت اداری همون ظهره خودمونه
مسافر(انگار موضوع برایش جالب شده، پایش آرام گرفته): صبح هام همین جوریه ترافیک؟
راننده تاکسی(لبخندش به قهقه تبدیل می‌شود): نه بابا، صبحا هرکسی یه وقتی میره سر کار و کاسبیش، یکی 8 میره، یکی 9 میره، یکی نمیره اصلا، ولی همه سر ظهر میرن خونه...



آره بابا، اینجا شیراز بود...

۳ نظر: