۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

حسن... تو شعر بخون می‌خوام گریه کنم...

حسن، از داد زدن خسته شدم... می‌خوام برات یه کم درد دل کنم. می‌خوام برات بگم که چه روزگاری را سپری می‌کنیم... می‌خوام از وطنمان برات بگم...

جدیدترین اتفاق زندگی‌ سگی ما شده روزمرگی و دل‌مردگی... به این بوی خونی که همه جا را فرا گرفته عادت کردیم... خون... خونی که هنوز تازه است... انگار همین دیروز بود. اون بعد از ظهرهای لعنتی که بیشمار بودیم... یادت هست حسن؟؟؟... همه چیز را برایمان فیلم کردند تا خر فهم بشیم که چه طور شیطان در جلدمون رفته بود... بازیگرامون هم انگار از بی پولی دارن در قحطی زندگی می‌کنن... کاش پول داشتیم، کمی بهشان کمک می‌کردیم تا مجبور نشوند خودشان را به حراج بزارن...حق هم دارند شاید...بالاخره همه باید به فکر فردا باشند... قرار است همه چیز بشود خدا تومان. هرکسی باید به فکر پس انداز باشد. طبق محاسبات دقیق و گوناگون آقای کودتا، اگر هر ماه 20هزار تومان ذخیره کنیم، بعد از 15 سال می‌شود 50 میلیون تومان!!!... دیگر از کجاش برات بگم حسن؟؟؟ هم بازیای قدیمی‌مان همه در حال فرارند یا در زندان... شادی‌مان شده روز شمار زدن برای آزادی دوستی که یک سال است ندیده‌ایمش و نمی‌دونیم چه بلایی سرش آوردن... سرگرمی‌مان هم شده خندیدن به همین آقای کودتا... کارمان از گریه گذشته، به همین می‌خندیم...

حسن، بازم دارم داد می‌زنم ... ... قصه‌ها عوض شدن حسن... گرگ‌ها آدم شدن...گاوها مقدس شدن... ... ... حسن خوش به حالت که نیستی و این روز‌های سیاه‌تر از تاریکی رو نمی‌بینی...بزار گریه کنم، از داد زدن خسته شدم...
 
 

۱ نظر: