آخرین باری که دیدیش یادت هست پسر؟ آره، همان روز که حساب ثانیهها و دقیقهها را گم کرده بودی و مثل بچههایی که بار اولشان است که عاشق میشوند و سر قراری میروند، گیج و منگ بودی!
با خودت میگفتی حتما امروز هم میآید و چند دقیقه بعد یک چیزی را بهانه میکند و قالت میگذارد و تو میمانی و خماری شادی که آرزویش را داشتی و چندین ساعت و شاید هم چندین روز در وجودت سر و شکلش داده بودی. اما آن روز همه چیز خوب بود. لابهلای کتابها گم شده بودی، از این قفسه به آن یکی، اسمها را یکی یکی رد میکردی و به ذهنت رسید که چقدر آدم بیکار در دنیا زیاد است، چه کسی این کتابهای صد من یک غاز را میخواند؟ شاید دیوانههایی مثل تو. یک دفعه سنگینی نگاهی را حس کردی. نگاهی متفاوت از بقیه نگاههای آدمهای این شهر. نگاهی که دلت را به لرزه میانداخت. اصلا شاید همین نگاه بود که باعث شده بود به این حال و روز بیفتی. سرت را که چرخاندی پشت سرت ایستاده بود و لبخند میزد. موهای مجعدش، چشمان مهربانش و چقدر آن شال صورتی رنگ بهاش میآمد. شاید چند دقیقهای میشد که تماشایت میکرد. شاید به همین سردرگمی دیوانهوارت لابهلای کتابها میخندید. نمیدانم. آن امانتی را همان اول داد و تو در دلت گفتی حالاست که برود. گوشهای ایستادی و طوری تماشایش کردی که انگار قرار است تا سالها همدیگر را نبینید. لبخند میزدی اما بغضی در گلویت داشت خفهات میکرد. دوست داشتی فریاد بزنی... نرو... نرفت. شروع کردید چرخیدن میان قفسه داستان و رمانهای ایرانی و دو کتاب به سلیقه خودت به او معرفی کردی... و این اولین بار بود که از این که دولت الکترونیک میلنگید و سیستم شتاب قطع بود ناراحت نشدی. به بهانه پس دادن پولش هم که شده مجبور بود چند قدمی با تو همراه شود. تا میدان رفتید و سیستم بانکی همچنان خراب بود و شاید هیچکس در آن لحظه خوشحالتر از تو نبود. نمیخواستی اما بالاخره گفتی که برویم و کمی در پارک بنشینیم و آن روز انگار با همه روزها فرق داشت و زندگی در حال نشان دادن روی خوشش به تو بود. بدون هیچ اکراهی پذیرفت. پابهپای هم میرفتید و شلوغی پیادهروهای اطراف میدان را پشتسر میگذاشتید و تو در دلت به این فکر کردی که چقدر خوب است که به تند راه رفتنم که ایراد نمیگیرد هیچ، خودش هم سریع قدم برمیدارد. خندهدار بود. در خیابان گم شده بودی و خیلی سعی میکردی خونسرد جلوه کنی اما واقعا دست و پایت را گم کرده بودی. خودت را جمع کن پسر. هذیانهای کودکانه آن دخترک سه شاید هم چهار ساله را هنوز هم به یاد داری؟ تمام صورت کوچکش غرق لواشکی بود که شاید همین چند دقیقه پیش مادرش برایش خریده بود. و بالاخره آن راهی که صدها بار رفته بودی را پیدا کردی. آره، گم شده بودی دیوانه. شانه به شانه میرفتید و تو مثل نابلدها دنبال خیابان منتهی به پارک میگشتی. و ناگهان مثل این که عقلت سر جایش آمده باشد به چپ پیچیدی و آنقدر حواست پرت بود که یادت رفت او را هم راهنمایی کنی. شاید هم در رویاهایت دستش را در دست گرفته بودی و خیال میکردی همراهت میآید... غروب زیبایی بود. غروب یک روز تابستانی. هیجان وصفناپذیر بچهها که از این طرف به آن طرف میدویدند، چشمان نگران مادران و بیخیالیهای پدران، خندههای بلند و بیپروای دختران و پسران، مرد فال فروشی که با مرغ عشقی که روی دستش نشانده بود، سراغ تک تک زوجهای جوان میرفت و سعی میکرد از آن خلوتهای عاشقانه لقمه نانی دربیاورد. گوشهای را انتخاب کردید، روی یک پله سنگی، پشت به تیغهای آفتاب تابستانی که حتی تنگ غروب هم چشم را آزار میداد و به تماشای تپه سبز آن طرف خیابان نشستید. چقدر زیبا بود. یک تکه مخمل سبز آن هم وسط این همه دود و دم ماشین. و تو به یادت آمد... سبز... رنگی که به خاطرش خیابان سرخ شد و آسمان زندگیات ستاره باران... سکوت هردوتان را در آغوش گرفته بود. نگاهی به چهره دوست داشتنیاش انداختی و لبخندی تحویل گرفتی. وای که چقدر زندگی برایت در آن لحظات لذت بخش بود. آنقدر خوب بود که دلت نمیخواست هرگز به پایان برسد. به غول سکوت حسودیت شد و کمکم سعی کردی از میانتان کنارش بگذاری. شروع کردی از همه چیز و همه کس حرف زدن. از خاطرات دوران مدرسه و دانشگاه گرفته تا دوختن شرق به غرب. انگار که هدف در کنار او بودن است و هیچ کدام از این حرفها مهم نبود. کم به سرت نیامده بود و کم ندیده بودی از این شهر و آدمهای سرد و بیوفایش وگرنه حتما به خالی بندی هم متوسل میشدی تا نکند که دوباره همه چیز ساکت شود و فقط به گوشهای خیره شوید. شادی در چهره هردوتان موج میزد. تو که دنیا را بهات داده بودند و حتما او هم آنقدر شاد بوده که مرد فالگیر او را دوست دخترت خواند! اما افسوس که عقربههای ساعتهای خوشی، تندتر از سایر زمانها میچرخند. خیلی زود تمام شد و باید میرفت. دستش را به نشانه خداحافظی جلو آورد و دستش را در دست گرفتی. طوری که انگار نمیخواستی اجازه بدهی برود. دستش را محکم میفشردی و رها نمیکردی. به چشمانش زل زده بودی و صدای آخ بود که به هوشت آورد. لبخندی زد و رفت و تو به این میاندیشیدی که او زیباترین دختریست که تا به حال دیدهای...
اوه، بله، فردای آن روز دوباره همدیگر را دیدید و این آخرین دیدارتان نبود... فکر کنم عاشق شدهای پسر...
پ.ن) وبلاگها هم میمیرند... شاید رود به جریان زندگی بازگردد...
خوب کاری میکنی پسر.......
پاسخحذف