۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

مهناز و جعفر

از وقتی ازدواج کرد و عیال وار شد، به ما محل سگ هم نمیگزارد. یادش بخیر، هر روز بعد از ظهر باهم می رفتیم پارک و تا نزدیک غروب باهم بازی میکردیم. گاهی وقت ها که خلوت بود، شیرجه می زدیم در استخر پارک، اما الان فقط با «مهناز خانوم» خوش می گزراند. مهناز زنش است. خودم برایش زن پیدا کردم. بی معرفت یک تشکر خشک و خالی هم نکرد.
 یک روز از خواب بیدار شد و پایش را در یک کفش کرد که زن می خواهم. هر چی گفتم آقا «جعفر»، رفیق من، قربانت بروم، الام موقع زن گرفتن نیست آن هم در این بلبشوی گرانی و بیکاری اما گوش جعفر به این حرف ها بدهکار نبود. رفتار عجیبی بود. من تا به حال ندیده بودم جوانی قصد ازدواج داشته باشد و این کارها را انجام دهد.  می دوید و بر سر همه فریاد میزد. تا چند روز هم غذا نمی خورد. خانه را روی سرش گذاشته بود که زود باشید، من زن می خواهم. وقتی دیدم تصمیمش برای ازدواج جدیست، گفتم خوب خودت برو خواستگاری. بهانه آورد که من کم رو هستم و از این حرف ها. قرار شد من بروم و یک دختر خوب و خانم طبق نظر آقا جعفر پیدا کنم. ماشاالله خوش سلیقه هم بود. می گفت حتما باید هم تحصیل کرده باشد و هم خوشگل. پدربزرگم می گفت آن روز ها معروف بوده است که دختر یا خوشگل است و یا درس میخواند. جعفر هم زیبایی می خواست و هم تحصیلات. به این هم قناعت نمی کرد. می گفت همسر آینده اش روشنفکر و اجتماعی هم باید باشد. خلاصه من کمی فکر کردم و با خودم گفتم در این زمانه همه دختران خوشگل، تحصیل کرده، روشنفکر و اجتماعی باید مهناز باشند!
در اجتماعی بودن و خونگرم بودنش اشتباه کردم. هنوز که هنوز است با ما رو در وایسی دارد و خیلی با ما و خانواده عیاق نشده است. راستش را بخواهید من هم کمی عقلم را به چشمم سپردم. مهناز واقعا زیباست. هرچه جعفر زشت است، مهناز زیباست. پوست سفید، چشمان مشکی و درشت، ابروهای کمانی، اندامی کشیده و کمری باریک... تا همین جا بس است. خیلی هم خوب نیست زن مردم را توصیف کنم. اما جعفر بویی از زیبایی نبرده است. موهایش که دو رنگ است. سیاه و سفید. بیچاره زال است. صورتش هم که سبزه است. خوش اندام هم نیست اصلا. نمی دانم این مهناز چه در این جعفر دید که زنش شد. البته از حق نباید بگذریم، با نمک است.
این وسط دلم از دست جعفر خون است. بی معرفت انگار نه انگار که کلی به من مدیون است. اصلا عین خیالش هم نیست که یک دنیا با هم دوست بودیم. انگار یادش رفته خودم برایش زن گرفتم. چند روز پیش غیرتی شد و چند جای بدنم را کبود کرد. همین جوری نشسته بودم و زل زده بودم به مهناز خانوم. البته منم با چشم بد نگاهش نمیکردم فقط زیباییش چشمم را گرفته بود. بعضی وقت ها هم کمین می کنم یک جایی و عشق بازیشان را تماشا میکنم. بیچاره مهناز، دلم برایش می سوزد. جعفر اصلا رحم ندارد. بگذریم. خلاصه جعفر آمد و شاکی شد که چرا زل زدی به زن من. منم به شوخی گفتم «خوب خوشگله، دلم میخواد نیگاش کنم». یادم رفته بود که جعفر دیگر آن چعفر سابق نیست و شوخی حالیش نیست اصلا. تا جایی که توانست سیاه و کبودم کرد. منم هرچی از دهنم در آمد گفتم. اصلا یادش رفته ما چه روزای خوبی باهم داشتیمو چقدر رفیق بودیم. زن گرفته، آدم شده واسه ما. یکی نیست بگوید کی به تو سیاهِ زشت زن می داد؟ من رفتم مخ دختر بیچاره رو زدم وگرنه هزار سال دیگر هم تو از این عرضه ها نداشتی...
خجالت کشید. کمی نگاهم کرد. آرام آرام آمد جلو. مثل آن روزها که کوچک بود و از دستم غذا می خورد. من هم نامردی نکردم. وقتی دیدم از کارش پشیمان است مثل آن روزها آغوشم را برویش گشودم. کواک کواک کنان آمد و در بغلم آرام گرفت...

۱ نظر: