همه چیز دست به دست هم داد تا یک هفته ننویسم. شاید هم بیشتر. الان که به "رود" نگاه می کنم می بینم که خیلی وقت است چیزی ننوشته ام. چند پست که تقریبا ته مایه های یکسانی دارند و سرشار از نفرتند... نفرت از این وضع مملکت... نفرت از آن چه صبح تا به شب می بینم و می شنوم و باید تحمل کنم... نفرت از این که شاید مجبور شوم مثل خیلی های دیگر از جایی که دوستش دارم بروم به جایی که حتی "بهمن کوچیک" هم پیدا نمی شود...!!!
لعنت به آن روز که این وبلاگ را برای اولین بار دیدم. نمی دانم کدام شیره پاک خورده ای آن را شیر کرده بود. مشترک شدم. لینک هایی هم که داده بود را مشترک شدم. از آن روز به بعد "حقارت" این وبلاگ و امثال آن برایم نفرت زا شد... دستم به نوشتن نمی رود مگر این که بخواهم فحش بدهم. نه این که موضوعی برای نوشتن نداشته باشم. اتفاقا مغزم پر است از ایده های خوب برای نوشتن اما نمی توانم بنویسم. کلی زور می زنم تا همین چند خط را بنویسم. حتی حوصله ندارم یک ویرگول بزنم...
لعنت به آن روز که این وبلاگ را برای اولین بار دیدم. نمی دانم کدام شیره پاک خورده ای آن را شیر کرده بود. مشترک شدم. لینک هایی هم که داده بود را مشترک شدم. از آن روز به بعد "حقارت" این وبلاگ و امثال آن برایم نفرت زا شد... دستم به نوشتن نمی رود مگر این که بخواهم فحش بدهم. نه این که موضوعی برای نوشتن نداشته باشم. اتفاقا مغزم پر است از ایده های خوب برای نوشتن اما نمی توانم بنویسم. کلی زور می زنم تا همین چند خط را بنویسم. حتی حوصله ندارم یک ویرگول بزنم...
یک اتفاق بد برای ما افتاده است. حقارت آن ها در ما اثر گذاشته است... حقارت آن ها ما را کینه ورز کرده است... حقارت آن ها ما را نیز حقیر کرده است... می ترسم از روزی که ما هم مثل آن ها شویم...
خیلی دوس دارم اینجا حداقل(یعنی بلاگ اسپات) سیاسی ننویسم ولی نمیشه//
پاسخحذفمنم از همونام که شتر بلاگفا رو بلاگم خوابید