۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

دیگه کافه، کافه نیست!

نمی دانم چرا همیشه کارهای سخت را به من می دهند. مگر می شود به این راحتی از خاطرات یک ملت حرف زد؟ مگر نوشتن از چیزی که به اندازه تاریخ معاصر ایران عظمت دارد آسان است؟  افکارم خط خطی شده است. با افکاری پریشان تر از خودم می روم تا ببینمش اما این بار با چشمی دیگر. با چشم مردم ایران...
این یکی را نگاه کن. جوری به من نگاه می کند که انگار پدرش را کشته ام. بیچاره حق هم دارد. «بسی رنج برده در این سال سیِ»، که باز هم روی یک تکه سنگ، وسط یک میدان شلوغ بنشیند و دود و دم ماشین ها را بخورد؟ اصلا به من چه ربطی دارد. ترجیح می دهم پیاده بروم. فکر نمی کنم کسی ار راه رفتن در این مسیر خسته شود. هر قدمی که بر می داری انگار بیشتر از دنیای مدرن فاصله می گیری. غرق تماشای چیزهایی می شوی که هیچ جای دیگر پیدا نمی شود جز همین جا.
کم کم دارم می رسم. همین جاست. هنوز هم مثل همان سه سال قبل است که برای اولین بار دیدمش. کمی بد قیافه تر و سیه چرده تر شده است. حتما او هم از این همه آلودگی در امان نمانده است. هنوز هم به این راحتی ه نمی شود پیدایش کرد. هنوز هم فقط یک تابلوی کوچک دارد: «کافه نادری».
وارد راهروی تنگ ورودی کافه می شوم. یادم هست چند سال قبل که وارد کافه شدم دود تمام فضا را پر کرده بود، طوری که تا چند دقیقه چشمانم می سوخت اما الان سبزی درخت هایی که در حیاط کافه بود را از همین ابتدای راهروی ورودی می دیدم. بلا فاصله تابلوی «  no smoking» که در راهروی ورودی هم نصب شده بود، نظرم را جلب می کند. از تعجب چند لحظه ای خشکم می زند... سرم را پایین می اندازم و راهم را ادامه می دهم. سنگ های کرم رنگ کف و دیوار راهرو تلنگری به چشمانم می زند. در حال ورود به دنیای دیگری هستم. دنیایی از جنس یک کافه. کافه ای به عظمت تاریخ، فرهنگ و هنر معاصر ایران. عظمتی از جنس ایران... آرام آرام از لابه لای میز های لخت و قهوه ای رنگ رد می شوم و گوشه ای از کافه را انتخاب می کنم و می نشینم. فکر نکنم هیچ صندلی لهستانی به اندازه صندلی لهستانی اینجا راحت باشد. سعی زیادی شده تا بافت قدیمی کافه حفظ شود. با کافه های امروزی خیلی فرق دارد. سقف بلند. فضایی روشن. پنجره هایی که رو به جنوب باز می شوند. لوستر هایی که شاید فقط در موزه ببیندشان... همه چیز سالخورده است حتی کارکنان کافه.
 درتنهایی، تنها نیستم. مردی 50 ساله با ریش جو گندمی، عینک ته استکانی و صورتی رنج دیده، چند متر آن طرف در تنهایی خود  نشسته است. انگار اینجا نیست. به گوشه ای خیره شده. پلک هم نمی زند.یک دستش را روی پیشانی پر از چروکش گذاشته و با دست دیگرش با یک نخ سیگارخشک شده بازی می کند. زردی کاغذ سیگار توی ذوق می زند. سیگارش را روی میز می گذارد و با هیجان روزنامه ای را از کیف چرمی اش بیرون می آورد اما نمی خواهد بخواند. کف دست هایش را روی روز نامه می گذارد و به میز خیره می شود.
پیرمرد خوش چهره ای با لباس قرمز رنگ و دستم را تکان می دهد. به خودم می آید. انگار چند باری مرا صدا کرده و من نشنیده ام. نگاه معنی داری به من می کند و در حالی که لبخند می زند می گوید: «به سن و سالت نمی خورد که به گوشه ای خیره بشی پسر». منظورش را نفهمیدم. با تعجب پرسیدم چی؟ به سبیل سفیدش دستی کشید و گفت:«هیچی،چی میل دارید؟» دوست دارم بیشتر با پیرمرد صحبت کنم. اما ظاهرا سرش خیلی شلوغ است.نگاهی به دور و برم می اندازم. میزهای کنار پر شده است. اینجا با همه کافه های دیگر فرق دارد. حتی نحوه سرویس دهی به مشتریان. هر گارسن مسئول قسمتی از کافه است و بیچاره کسی که سر مرز بنشیند...
 چند میز آن طرف تر چهار مرد مسن و هم تیپ نشسته اند. هیکل های ورزیده، موهای خاکستری رنگ و کم پشت، سبیل هایی که لب بالایشان را پوشانده. آرام و جدی حرف می زنند. سال هاست که از این تیپ آدم ها را در خیابان نمی توان دید اگر هم ببینی چهار تا نمی بینی.
« حواست کجاست؟ باز هم که رفتی تو فکر؟»
با صدای پیر مرد دوباره به خودم می آیم. از او می خواهم کنارم بنشیند. قبول نکرد. سرش خیلی شلوغ است. اسمش رضاست. حدودا 60 ساله، قدی بلند دارد و به قول خودش موها و سبیل هایش را در کافه سفید کرده است. خوش خنده و خوش رو. لبخندش تمام صورتش را پر می کند و گونه هایش مثل یک بچه شش هفت ساله بیرون می زند. اینقدر آدم های جور و واجور دیده که می داند من برای استراحت، یک ملاقات و یا تجدید خاطره نیامده ام. «دنبالشان نگرد، خیلی وقت است که دیگر نیستند». یک لبخند ضمیمه این حرفش کرد و رفت.
 آره، من دنبال گم شده هایی بودم تا از آن ها بنویسم  وگرنه مگر یک کافه چه چیز جذابی می تواند داشته باشد که شعر ها در موردش سروده شود و آهنگ های بیشمار در وصف حال هوایش نواخته شود؟ دنبال کسانی می گشتم که کافه که هیچ، هر چه در تاریخ معاصرمان داریم از آن هاست. دنبال امثال احمد شاملو، صادق هدایت، فروغ فرخزاد و بسیاری از بزرگان این مردم می گشتم تا از آن ها بنویسم. ولی چه فایده؟ نگاه کن. این همان کافه نادری معروف است؟ این جا همان جایی است که مردان و زنان بزرگ این جا دور هم جمع می شدند، با هم گپ می زدند، می نوشتند، می سرودند و بحث سیاسی می کردند؟ این جا همان پاتوق نسلی است که نمی خواستند به سرنوشت گردن بنهند و خواستار بنیان نهادن آینده ای آرمانی برای خود و مردم ایران بودند؟
رضا راست می گفت. سال هاست که دیگر آن ها نیستند. همه چیز هایی که از آن ها حرف می زدند و الهام می گرفتند، هنوز هست. هنوز می شود «سه قطره خون نوشت» و «فانوس عمر را بر بلندای کاج خشک کوچه بن بست» آویخت اما... حالا ببین که از کافه نادری جز یک مشت شی کم ارزش و فرسوده چیزی نمانده... حالا ببین که دیگه کافه، کافه نیست...


پ.ن1) کپی رایت این مطلب رعایت شده... مال خودمه...
پ.ن2) خوشحال می‌شم اگه خوانندگان ثابت «رود» که حدود 80 نفر هستن، بفرمایند که چرا حتی 10 درصدشون هم نوشته‌های منو دوست ندارن!!!

۳ نظر:

  1. باور کن تو ریدر که خوندمت قصد داشتم لایکت کنم! حتی شیر کنم! پی نوشت دیدم از جفتش منصرف شدم!!:دی
    آره من خیلی سست عنصرم! :دی

    پاسخحذف
  2. چه کار کنیم میفهمین نوشته هاتونو دوست داریم؟ اصلاً اون 80 نفر خود آزارن مگه که چیزی رو که دوست ندارن میخونن؟!!!

    پاسخحذف
  3. فاطمه، منظورم به دوستانی بود که این وبلاگ رو از طریق گوگل ریدر دنبال میکنند. شما هم میتونید به رود بپیوندید...

    پاسخحذف