۱۳۹۰ مهر ۱۲, سه‌شنبه

در زندان باز است

بدون اغراق از هر دو نفری که از دانشگاهی که من در آن درس می‌خوانم فارغ‌التحصیل می‌شوند، یک نفر برای ادامه تحصیل به خارج از کشور می‌رود. تحصیل بهانه‌ است. می‌روند تا شاید در آن طرف دنیا زندگی جدیدی را آغاز کنند و بعد هم اقامت بگیرند. مهم نیست کدام دانشگاه، مهم نیست کدام کشور، مهم نیست کدام شهر. آمریکا، کانادا، ایتالیا، آلمان، سوئیس و حتی مالزی و برزیل. همه از ایران فرار می‌کنند. زندگی خودشان است، حق دارند محل زندگیشان را خودشان انتخاب کنند ولی مطمئنم اگر دیکتاتوری از این مملکت رخت بر‌می‌بست، هیچ کس هیچ کجای دنیا را به وطنش ترجیح نمی‌داد ولی افسوس که «وطن پا تا به سر خون» شده است و همه می‌روند تا راحت و بی‌دغدغه زندگی کنند.
اما انگار آسمان همه دنیا برای ما ایرانی‌ها یک رنگ است، ابری و سیاه. هر کجا که برویم باز هم داغداریم و ناراحت. از میان این همه دوست و آشنایی که رفته‌اند، حتی یک نفر را هم ندیده‌ام که شاد باشد. یکی دل‌تنگ خانواده‌ و دوستانش، یکی داغدار خاطرات از دست رفته‌اش، یکی دلسوز هم‌وطنانش و شاید هم یکی سوگوار عشقی که به دوری ختم شده است.
تصمیمم را گرفته‌ام. اگر سنگ هم از آسمان این مملکت ببارد، اگر ایران ویران‌تر از آن‌چه هست هم بشود، باز هم ایران را برای زندگی انتخاب خواهم کرد. قطعا دوست دارم از احوال مردم سایر کشورها باخبر شوم و چند صباحی در فرهنگ‌های دیگر نفس بکشم اما هرگز دنبال اقامت گرفتن و زندگی در کشوری غیر از ایران نخواهم رفت. می‌دانم سخت است اما هنوز هم هر کاری که بخواهم در همین تهران می‌توانم انجام دهم. نه خواننده‌‌ام، نه نویسنده، نه نابغه‌ای با آی‌کی‌یو بالای 150، نه ... که نتوانم کارم را در همین مملکت انجام دهم.
داغی که بر دل ماست با این طرف و آن طرف رفتن پاک نمی‌شود. نمی‌خواهم با رفتنم دل‌تنگ‌تر از آن‌چه هستم شوم. تحمل غم‌های جدید را ندارم. مثل پیرمردی که دل کندن از خانه قدیمی‌اش برایش مرگ است. دیکتاتور در زندان را باز گذاشته است، من فرار نخواهم کرد...

پ.ن) تیتر برگرفته از ترانه یکی از آهنگ‌های محسن نامجو

۱ نظر:

  1. شما رو نمیدونم. ولی من خودم که از ایران رفتم خیلی هم شادم. تقریبن هر روز هم خدا رو شکر میکنم که از ایران اومدم بیرون. البته اگه وضع ایران این نبود و گل و بلبل بود و دیکتاتوری نبود به احتمال نود درصد همونجا میموندم، ولی آدم از اون زندان که درمیاد چشمش به دنیا باز میشه و رشد میکنه و آدم بهتری میشه.
    منم نه خواننده ام نه نویسنده نه آی کیو بالای 150. ولی هر روز میرم تو خیابون میدووم وهوای تازه نفس میکشم و خوشحالم که تو دود و دم و زیر نگاه های سنگین دیگران نیستم و از گیر و بند فرهنگ کهنه و فرسوده مملکتم خلاص شدم. فقط هم ما نیستیم، خیلی از اهالی همین کشورهای گل و بلبل که ما برای اقامتشون سر و دست میشکنیم هم کشورهای دیگه رو برای زندگی انتخاب میکنند. برای چند سال یا حتی دائم.

    فکر میکنم ما زیادی عادت کردیم به دادن حکم کلی در مورد همه چیز

    پاسخحذف