۱۳۹۰ مهر ۱۳, چهارشنبه

عشق، مرگ، تردید

غفوری(مددکار): تو خودت باید تصمیم بگیری.
اعلا(دوست اکبر): نمی‌تونم، واسه همینم اومدم پیش شما.
غفوری(مددکار): خواهرشم تورو دوست داره؟
اعلا(دوست اکبر): خیلی.
غفوری(مددکار): می‌تونی فراموشش کنی؟
اعلا(دوست اکبر): نه.
غفوری(مددکار): خوب پس برو باش عروسی کن دیگه.
اعلا(دوست اکبر): پس اکبر چی؟
غفوری(مددکار): تو می‌دونی اکبر واسه چی اون دختررو کشت؟
اعلا(دوست اکبر): دوسش داشت.
غفوری(مددکار): آدم وقتی کسی رو دوست داره مگه میتونه بکشتش؟
اعلا(دوست اکبر): نمی‌خواست بدنش به یکی دیگه.
غفوری(مددکار): تو اگه جای اکبر بودی چی‌کار می‌کردی؟ تو هم دختررو می‌کشتی؟
اعلا(دوست اکبر): فراموشش می‌کردم.
غفوری(مددکار): پس آدمی که عاشق یه نفره، می‌تونه فراموش کنه، می‌تونه؟ اگه می‌شه تو هم خواهر اکبرو فراموش کن.
اعلا(دوست اکبر): نه، نمیشه.
غفوری(مددکار): آدم راجع به بقیه خیلی راحت می‌تونه بگه فراموشش کن. قاضیایی که حکم اعدام اکبر و این بچه‌ها رو دادنم همین فکرو می‌کردن.
اعلا(دوست اکبر): من چی‌کار کنم آقای غفوری؟
غفوری(مددکار): من اگه جای تو بودم خواهر اکبرو فراموش می‌کردم اما ممکنه یه روزی عاشق بشمو خودمم نتونم فراموش کنم حتی اگه به قیمت مرگ یه آدم دیگه باشه.
- گفتگویی که خواندید جز آخرین دیالوگ‌های فیلم «شهر زیبا» ساخته «اصغر فرهادی» در سال 1382 است. اگر ندیده‌اید حتما ببینید. چیزی کم از «جدایی نادر از سیمین» ندارد. جدالی تلخ میان عشق و مرگ به تصویر کشیده شده که دست آخر، پایان قصه و انتخاب میان این‌دو، بر عهده تماشاچی گذاشته شده است...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر