حکایت ما ایرانیا، حکایت اون نصیحتای پدراس به پسرشون در مورد ازدواج. میگن «دنبال یه زن قانع و بساز باش...».
با این توصیف همه ما ایرانیا بهترین دخترای خداییم. بسازترینو قانع تر از ما پیدا نمیشه. هر چی بلا سرمون میارن از رو نمیریمو یه جوری خودمونو با محیط وفق میدیم. با حماقت آدما کنار میایم... توقف نکردن پیاده و سواره پشت چراغ قرمزو نادیده میگیریم... فحاشیو بزن بزنای الکی وسط خیابونو بیخیال میشیم... عقده گشایی های استاد سر نمره دادن و پاچه خواری یه مشت بچه ننه که به خاطر 25/0 نمره حاضرن کفشای استادو لیس بزنن هم بعد از یه مدتی مثه تابلوی بوق زدن ممنوع میشه برامون... سانسور روزنامه که سهله، با آب پر از نیترات هم زندگی میکنیم... تو مترو فشار قبرو تجربه میکنیمو تو اتوبوس حرکات موزون با میله انجام میدیم... قبض برق رو میدیم، فرداش قبض آب میادو یادمون میفته که پدرای ما عجب جنسی میزدن که ماه رو با گه مخلوط میکردنو یه شعارم روش!!!... «نمکی» که اون روزا میومد تو کوچه ها عربده میزد، حالا شده جز نخبگان فرهنگی. یه نفرین نثارش میکنیمو و میریم خبر بعدی... از سیگار تا تخم مرغ یه شبه گرون میشه، ما براش جک میسازیم... یه الف بچه جلومونو میگیره و ماشیمونو زیرو رو میکنه اما بازم به یه جایی حواله اش میکنیم... گشت ارشاد که میبینیم راهمونو کج میکنیم... رای مون رو دزدیدنو باش پز دادن، بعدشم یادشون اومد که خس و خاشاکیم، رفتیم یه کم کشته شدیمو برگشتیم سر زندگیمون... «ا.ن» میگه ممه رو لولو برد، فقط بهش میخندیم... میگن حق نداری یه ماه یه قطره آب بخوری تو خیابون، میگیم چشم... الانم که سه تا ستاره میچسبونن تو کارنامه و میشیم دانشجوی ستاره دار....
کاشکی یه جوری طلاقمونو از این «جهان» بگیریم. بد شوهریه به خدا!!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر