یه جورایی هر شب من شب قدره. خیلی وقته که دیگه شبا نمی خوابم. ولی یادش بخیر، اون روزا چه حالی با این شب میکردما. خداییش از اون آدما نبودم که صبح تا شب حق صد نفرو میخورن و یه شبه قدر میرن به گه خوردن میفتن یا میرن آویزون خدا میشن که یه چیزی از خدا بهشون بماسه.
تو ولایت ما یه یه مسجده که از قدیم پاتوقه چپای (!!!) دهه شصت یعنی همون سبزای امروزه. خلاصه، هرسال شب قدر فقط و فقط میرفتم این مسجد، اونم به عشق یه چیز. خدا بیامرزدش، یه آخوند باحالی داشت این مسجده که انواع و اقسام بلاها سرش اومده بود. از رد صلاحیت توسط شورای نگهبان بگیر تا ممنوع التدریس شدن تو دانشگاه و چند ماه زندان رفتنو غیره. این خدا بیامرز از همون اول که قرآن سر میگرفت، میرفت تو فاز لابی سیاسی با خدا. هنوز خیلی از دعاهاشو یادمه. مثلا به امام اول که میرسید میگفت: «خدایا، به حق بزرگواری علی گناهای مارو ببخش و به حق مظلومیتش این سید رو از شر تنگ نظران مصون بدار». منظورش از «سید»، سید محمد خاتمی بود. وقتی به امام هفتم میرسید که دیگه خیلی باحال بود. میگفت: «خدایا، به حق مظلومیت آقا امام کاظم همه زندانیان سیاسی ما رو از چنگال این شیاطین رها کن...». حتی وسط دعا، اسم زندانیا رو میاوردو سعی میکرد با یه بحث سیاسی، خدا و بندگان خدا رو قانع کنه که فلان زندانی بدبخت بیگناهه. «پروردگارا، کجای این قرآنی که برامون فرستادی انتقاد از ولایت فقیه خلافه دین و مذهبه؟...» وقتی دعا میکرد، همچین قند تو دلم آب میشد. یه هزار نفرم چنان آمینی میگفتن که جاهای دیگه واسه نزول حوری در شب جمعه همچین آمینی نمیگن...
یادش بخیر. خدا بیامرزدش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر